ایمپلنت

به من گفته‌اند که شما بهترین ایمپلنت‌های مغزی را می‌سازید. حتی در روزنامه خوانده‌ام که خاطرات بچه‌هایی که جنازه‌ی مادر و پدرشان را پس از تصادف دیده‌اند را هم توانسته‌اید حذف کنید و جایش را با مرگ عادی پر کنید. این فوق‌العاده‌است.
راستش من جنازه‌ی آدم‌های زیادی را دیده‌ام. چندتایشان را خودم با همین دست‌های علیلم کشته‌ام. نه از سر خشم یا برنامه‌ی قبلی! نه! بی‌پدرها می‌خواستند لباس‌هایم را از تنم بکّنند و همان یک تکه الماسی که زیر پوست سینه‌ام رشد کرده بود را با چاقو در بیاورند. خرج چندماه هرویین‌شان را کفاف می‌داد. به‌جز جنازه، چیزهای دیگری هم دیده‌ام. آدم‌های گرسنه، بچه‌های ناقص‌الخلقه (از جمله خودِ کثافتم) و بزرگسال‌های اندوهگین. کلی انسان شکست‌خورده دیده‌ام. اما آخرش بیشترشان به حکمِ میل بقا، یکجوری سرپا شده‌اند و خودشان را زنده نگه داشته‌اند. از همه ترسناکتر، نیمه‌شکست‌خورده‌های ناامیدند. دلم به حال این حرام‌زاده‌های مادرمُرده می‌سوزد. یکی‌شان دیروز خودش را توی همین رود کنار آلونکِ من غرق کرده بود. روز قبلش باهاش چشم‌توچشم شده بودم. در چشم‌هایشان وحشتی می‌بینی که انگار شیطان عکسی از خودشان را در جهنم نشانشان داده و در لحظه محو شده‌است. حتی نمی‌دانند خیالاتی شده‌اند یا واقعا یکی از آینده‌های ممکنشان را دیده‌اند.
بگذریم. گاهی صبح توی مستراح محله به چیز وحشتناکی فکر می‌کنم و نمی‌دانم رویای شب قبلم بوده یا خاطره‌ای واقعی در گذشته‌ی خودم. من را ببخشید، ولی از آنجا که خاطرات بد زیادی دارم، برایتان لیستی از این خاطرات و زمان تقریبی‌شان را نوشته‌ام و روی یک کاست هم ضبطشان کرده‌ام، محض اطمینان. همه‌شان را پاک کنید. مهم نیست اگر مادرم در گوشه‌ی خاطره دارد با لبخند آشپزی می‌کند یا پدرم با چهره‌ی مهربان خواهرم را به بغل گرفته. همه‌اش سیاه و ناگوار است. آسمان و رنگین‌کمان و تبسم را نادیده بگیرید.

بهم گفتند باید انتخاب کنم که جای خاطره‌ی قبلی را خالی نگه‌دارید یا با چیزی مثل زبان و آموزش پیانو پرش کنید. من آنقدر خاک‌برسر و بی‌هنرم که اگر فردا پیانو یاد بگیرم، باز هم دو روزه فراموشش می‌کنم. اما خاطراتم ولم نمی‌کنند. جای خالی را ایمپلنتی بگذارید که تویش خاطرات خوب باشد. یا اصلا چیزی خنثی. هرچه خودتان صلاح می‌دانید. مثلا به عمر مادرم سه چهار ماه اضافه کنید. حرف‌های خوب از طرفش بزنید. یک سفر به بیرون از این جهنم تویش بگنجانید. نمی‌دانم آدم‌های خوب چطور زندگی می‌کنند. شما حتما بهتر از من بلدید.

در همان فرم اول نوشته بودم که هزینه را نقدی نمی‌توانم بپردازم. به همکارتان که مسئول تحویل گرفتن پول است، تکه‌ای الماس داده‌ام. گفت احتمالا کافی‌ست. زخم روی سینه‌ام را نادیده بگیرید.

.

.

به یاد Ringo

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
«محل تجمع حرف‌های بدیهی»
طراح قالب : عرفـــ ـــان