امشب میتوانستم یک بچهسوسک را بکشم! یعنی توی موقعیتش قرار گرفتم که حیات و وفات بچه سوسک در دست من بود.
اولّش احساس خوبی داشتم؛ مثل اینکه برای چند ثانیه، جای خدا نشسته باشم و در مورد جان بنده هایم تصمیم بگیرم!
به من احساس قدرت و صلابت داد؛ اینکه آیا به آن بچه سوسک، یک فرصت دیگر برای زنده ماندن بدهم یا نه.
اینکه بالآخره یک نفر توی دنیای به این عظمت پیدا شده بود که مرگ و زندگیاش در دستم بود، برایم کلّی ذوق و هیجان به همراه داشت.
از جایاش تکان نمیخورد؛ مانند یک متهم ردیف اول که در دادگاهِ خود ایستاده ومنتظر رأی هیئت منصفه بود!
بعنوان تنها عضو هیئت منصفه و البته تنها قاضی و حتی شاکیِ حاضر در دادگاه، سرم را به بدن نیم سانتی متریاش نزدیک کردم و چند ثانیه به چشمان ریز و میکروسکوپیاش خیره شدم.
با آن «چشمانِ مرکب»، چیزی را با من نجوا کرد!
چیزی که لذتِ خدا بودن را از من گرفت و بجایش یک احساسِ عجیب را که هنوز هم اسمش را نمیدانم به من هدیه داد! چیزی به منزلهی رشوه! یک رشوه ی خیلی تپُل و دندانگیر که هر قاضیِ قاطعی را تحریک میکرد؛ حتی یک خدای زمینی را!
ولی غرورم سر جایش بود! جوری که غرورم خدشه بر ندارد، نگاهی از گوشهی چشمم به او کردم و گفتم:(( برو پسر جون _البته از مذکر بودنش مطمئن نبودم و نیستم_ برو که شانس، درِ خونه ات رو زده! یاسون امشب حالِ خون و خونریزی رو نداره!))
آخر سر هم پس از چند نگاه تحقیرآمیز، ولش کردم به امانِ خدا و رفتم پیِ خواندنِ درس یکِ دینی۳، با محتوای هدایت الهی در مورد مخلوقات! اینکه خدا، چگونه مخلوقاتش را برای رسیدن به هدفِ نهایی حیاتشون، هدایت می کند!
انتظار دارم که توی همان چند ثانیه ای که به او زل زده بودم، چهرهی من را به عنوان منجیِ زندگیاش، بهخاطر سپرده باشد؛کسی که بین قتل و بخشش، گزینهی دوم را نتخاب کرده بود!
بچه سوسک، شاید یک روز تصمیم بگیرد که با منجیاش رفیق بشود و محبت امشبش را
جبران کند! در این صورت میتواند من را از بین هشت میلیارد آدم روی کره ی زمین که احتمالا از دید او، همهشان شبیه همدیگر هستند، پیدایم کند و بعدش بیاید کنارم و بگوید :(( درود بر خدای بچه سوسکها))!
امیدوارم یک روز بیایی پیشم!
منتظرت میمانم رفیق کوچولو :)