اگر آدم ترسویی بودم و در جهانی بیمعاد زندگی میکردم که درگیر نبردی عظیم میان آدمبدها و آدمخوبها، خدا و شیطان (یا هر اَبَر شرور دیگری) بود، احتمالا به سپاه آدمبدها ملحق میشدم (لااقل توی خوابهایی که میبینم، تصمیمم معمولا همین بوده). سرباز معمولی هم نمیشدم. هرچه را داشتم فدا میکردم که در نزدیکترین نقطه، شانهبهشانۀ شرورِ اعظم بایستم و بشوم تنها کسی که شرور اعظم هیچوقت در وفاداریاش تردید نمیکند.
گمانم منطق آدمیزاد اینطور بهش حکم میکند که وقتی از تاریکی میترسی، باید در تاریکترین نقطه بایستی. وقتی از سلاخی شدن میترسی، باید یاد بگیری چطور بهتر و دردناکتر از بقیه، سلاخی کنی. ارتشِ آدمخوبها کسی را سلاخی نمیکند. همهی شکنجهها زاییدهی سپاه شیطاناند. کنار شیطان هم تنها جاییست که میشود از هیچچیز نترسید، جز شکست.
بچه که بودم، با برادرم انیمیشن «قلعهی هزار اردک» را زیاد تماشا میکردیم. صاحب قلعه، اردکی بود که یک قلعهی مخوف و خدمتکاران وفادار داخلش را از اجدادش به ارث برده بود. بهطور ویژه، از یکی از خدمتکاران ارباب میترسیدم، اما همزمان میدیدم که خدمتکار، با تمام جانش به اردکِ سادهلوح وفادار است. در جنگ ستارگان و هریپاتر و ارباب حلقهها و… هم موجودات ترسناک دیگری را شناختم که تماما سیاهتر از خدمتکار اردک بودند. ویژگی مشترک همهشان هم این بود که از یک نفر دستور میگرفتند و تمام رذالت و بیرحمیشان علیه کسی بود که مقابل شرور اعظم بایستد. مهمتر از آن؟ اکثرشان یک مشت ترسو بودند. اُرک و جنّ و سربازانی با طول عمر کوتاه که تمام هدف زندگیشان در این تعریف میشد که شر و شرور را به هر قیمتی سرپا نگه دارند. قلعهی تاریک، چیزی بود که روزی آنها را میترسانده و حالا با خوابیدن داخلش میتوانند مطمئن باشند که چیز بدتری قرار نیست سرشان بیاید.
جماعتی که شبها را به امید نابودیشان میخوابیم، برخلاف چیزی که میخواهند نشان دهند، نه شجاعاند و نه احتمالا به جهانی با معاد باور دارند (اریک بهشان میگوید پوچگرا). یک مشت اُرک و جن و موجود سیاه و ترسواند که تمام هدفشان در سرپا نگه داشتن قلعه است. آدم یک روز به خودش میآید و سوال مهم را میپرسد. با ارتشی از موجودات ترسوی پوچگرای بیایمان باید چه کرد؟