چمدان و تمرین احمق نبودن

چمدان را که می‌بستم، از بالا بهش نگاه کردم و دیدم واقعا چیزی ندارم. تعجبم بخاطر این بود که اکثر بچه‌ها می‌گفتند سی کیلو و چهل کیلو برایشان کافی نیست. گذاشتمش روی ترازو و دیدم به زور به بیست و دو کیلو می‌رسد. ثلثِ همان بیست‌کیلو هم البسه و چیزهایی بودند که مامان مجبورم کرده بود بردارم. آجیل، کشک، میوه‌ی خشک شده و دمنوش‌هایی که ازشان متنفرم. کلّ لباس‌هایی که ازشان خوشم می‌آید، یک شلوار رسمی، چهار تی‌شرت، دو شلوارک، دو پیراهن، یک شلوار جین و یک کت و شلوار است که آخری را رئیسم دو سال پیش برایم خریده.
دست‌به‌کمر، از بالا به چمدان نیمه‌خالی نگاه کردم و گفتم شاید من واقعا از همان‌هایی‌ام که به قول نیل مک‌کالی، تمام زندگی‌ام را می‌توانم در سی ثانیه جمع کنم و بعد بریزمشان توی یک کیسه و فلنگ را ببندم. ولی همان موقع یادم آمد که دو چیز را نمی‌توانم بیندازم توی کیسه. اولی گربه‌ی دوسال‌ونیمه‌ای است که عمده‌ی محبتم در جهان را جذب می‌کند و گاهی که خوابیده و نگاهش می‌کنم، یادم می‌آید چقدر از شدت اهمیتی که بهش می‌دهم، می‌ترسم. دیگری، تک و توک دوستان و کارهایی هستند که نمی‌دانم چطور باید به نبودنشان عادت کنم. سیمین همیشه درمورد دوست‌ها می‌گفت که: «بالاخره یه روز به خودت می‌آی و می‌بینی وقتشه».
سه سال پیش که به الف گفتم دلم نمی‌خواهد به کسی یا چیزی وابسته شوم، ایدۀ احمقانه و عجیبی بهم داد. گفت یک روز، موجودی زنده که فکر می‌کنم ازش خوشم می‌آید را انتخاب کنم و بیاورم خانه. مثل یک جوجه یا یک گلدان. سعی کنم برای چندماه کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. بعد که احساس کردم دوستش دارم یا سرنوشت‌ش برایم مهم شده، بزنم و نابودش کنم. اگر گل بود، بهش آب ندهم یا با قیچی بیفتم به جانش. اگر مرغ بود، ببرمش پیش قصاب و بگویم جلوی خودم او را بکشد و از این دست کارها. همانجا بهش گفتم ایده‌ی معقولی نیست. اما فلک طوری چرخید که ناخواسته همین راه را رفتم. بیست گلدان را که از روز اولِ کار و برای یک سال پرورششان داده بودم، بعد از استعفا برداشتم و همگی را آوردم خانه، توی اتاقم. چندماهِ دیگر هم ازشان نگهداری کردم تا اینکه دیدم مامان یک روز یکی‌شان را بدون اجازه‌ام، داده است به یکی از دختربچه‌های فامیل. عصبانی شدم. گفتم شاید نشانۀ خوبی‌ست. دومی را خودم به دخترک دادم. کمی بعد، مامان ازم پنج گلدان دیگر را گرفت و یکی یکی خشک‌شان کرد. دو سه ماه بعد، بچه گربه آمده بود به زندگی‌ام و او هم هرازگاهی گلدانی را می‌شکست یا خراب می‌کرد.
همۀ گلدان‌ها را دادم به مامان و گذاشتم همه‌شان را جلوی چشمم خشک کند. اوایلش می‌رفتم غر می‌زدم که «اینطوری خراب می‌شه»، «اینجا آفتاب زیاده»، «اونجا خیلی سرده»؛ ولی بعدتر، فقط تماشا می‌کردم که چطوری از بین می‌روند و می‌افتند توی سطل آشغال یا می‌روند لای خاکِ گلدانی دیگر تا کود شوند. آخری را که خشک کرد، رفتم یک گوشه اتاقم که دیگر هیچ گلدانی تویش نمانده بود و چند ثانیه گریه کردم. گذاشتم باورم شود که همه‌ی حیات گل و گیاه‌ها وابسته به یک حفاظت و سرپرستی بوده و با چندروز بی‌دقتی، همه‌اش، همۀ آن یک و نیم سال مراقبت و صرف وقت و نوازش و احترام، به سادگی به «هیچ» تبدیل می‌شود. واقعیت از این بی‌رحم‌تر؟ برای گیاه مهم نیست که برای دوسال، هرروز بهش سر زدی و حواست به همه چیزش بوده. کافی‌ست قانون را برای چند ساعت زیر پا بگذاری تا با انگشت وسطِ طبیعت و جنازۀ پلاسیدۀ جانداران موردعلاقه‌ات روبرو شوی. چطور می‌شود اینقدر بی‌رودربایستی بود؟!... آرام که شدم، گفتم لابد آماده‌ام که این‌بار چیزهای بزرگتری را از دست دهم و احمق نباشم و فکر نکنم که می‌شود آدم‌ها، حیوانات، گل‌ها و بقیه چیزها را برای همیشه زنده و نزدیک به خودم نگه‌دارم.
فردا شب که گربه را می‌برم خانۀ دوستم و بدون او برمی‌گردم به اتاقی که توی‌ش تنها ایستاده‌ام، احتمالا دوباره برای چندثانیه گریه‌ام می‌گیرد و دوباره تمرین می‌کنم که احمق نباشم.
 

 

۶ نظر ۱۷ موافق ۱ مخالف

ارزش‌ها و اصل‌ها

یک شباهت میان من و بابا این است که جفتمان هنگام رانندگی در خیابان‌های شلوغ و تنگ، با دیدن هر خودرویی که دوبله پارک کرده و باعث ذره‌ای ترافیک شده، شروع می‌کنیم به غر زدن و توضیحِ این واقعیت به سایر سرنشین‌های ماشین که «دوبله پارک کردن بد است و نباید دوبله پارک کرد».
یک تفاوت میان من و بابا این است که او در مواقع اضطراری مشکلی با دوبله پارک کردن در خیابان‌های خلوت‌تر یا ۱۰-۱۵ ثانیه توقف غیرمجاز در حاشیه خیابانی شلوغ ندارد. یک‌جور تبصره دارد که این موقع‌ها دستش را باز می‌گذارد. من این تبصره را در مورد رانندگی ندارم. خودم را مجبور می‌کنم که آنقدر جلو بروم و دور بزنم تا بالاخره یک جای پارک واقعی/آدمیزادی پیدا کنم.  در چنین مواقعی اگر بابا همراهم باشد، بلااستثنا دعوایی راه می‌اندازد با موضوع احمق بودن من و این که بلد نیستم مسائل را اولویت‌بندی کنم.
یک‌بار مفصل به این فکر کردم که چرا هربار اینطور می‌شود. آخرش به این نتیجه رسیدم که احتمالا مشکل از رویکردمان در قبال رانندگیِ خوب و مسائل مرتبط به آن است. رویکرد بابا به رانندگیِ خوب، رویکرد ارزشی است و رویکرد من اصولی. بابا از رانندگی خوب، شهر کم‌ترافیک و انضباط در پارک کردن خوشش می‌آید و همه‌ی این‌ها برایش ارزشمند است. ولی ارزش‌ها لزوما منجر به رفتارهای ثابت نمی‌شوند. تفاوت اصل و ارزش در این است که اصل، اولا انعطاف خاصی ندارد و ثانیا مادامی که برقرار باشد، منجر به انجام دادن یا ندادنِ کارهای خاصی می‌شود. مثلا مفهوم «راست‌گویی» برای بیشتر آدم‌ها ارزش است، اما دروغ نگفتن برای تعداد قابل توجهی از همان اکثریت، اصل نیست. به‌خاطر همین می‌شود دروغ گفت و در عین‌حال، راستگویی را ارزشمند دانست. چون وقتی نوبت به انتخاب بین اصول و ارزش‌ها برسد، همواره اصول برنده‌اند. اگر در موقعیتی، کاری خلاف نظام ارزشی‌مان انجام دهیم، احتمالا آن ارزش در تضاد با اصول‌مان بوده. (واضح بود؟)
اصول، عموماً پرکتیکال‌تر از ارزش‌ها هستند. ارزش‌ها تعیین‌کننده‌ی مسیرند و اصول، تعیین‌کننده رفتار. تعداد اصل‌های زندگی هم به نظرم به‌مراتب کمتر از ارزش‌هاست. مثلا اصول زندگی من از تعداد انگشت‌های یک دست هم فراتر نمی‌رود. در مقابل، ارزش‌هایی که برای خودم داشته‌ام (و البته الان خیلی‌هایشان از بین‌رفته‌اند) زمانی حدود بیست‌تا بوده‌اند. وقتی خلاف یک ارزش عمل می‌کنیم، دنیا به آخر نمی‌رسد. همانطور که وقتی پدرم دوبله پارک می‌کند، دچار درد روحی نمی‌شود و زندگی‌اش به همان روال سابق ادامه دارد. حتی صبح روز بعد که بیدار می‌شود، باز هم از دوبله پارک کردنِ دیگران ایراد می‌گیرد. اما وقتی اصل را زیر پا می‌گذاری، از همان لحظه بخشی از ساختمان وجودی‌ات فرو می‌ریزد. صبح روز بعد هم یا باید آن اصل را فراموش کنی، یا باید بمیری.

۱ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
«محل تجمع حرف‌های بدیهی»
طراح قالب : عرفـــ ـــان